اینجا بخشی از ایران است

اینجا بخشی از ایران است كنكوری: می خواهیم سرزده مثل بعضی از مسئولان از جایی همچون مدرسه در بخش حاشیه ای شهر زاهدان بازدید نماییم.


به گزارش گروه تحلیل، تفسیر و پژوهش های خبری ایرنا، مسئولان مدرسه كه ما را دم در مدرسه می بینند با عجله می آیند نزدیكمان. خودمان را معرفی می نماییم كه خبرنگار هستیم و آنها هم می پرسند؛ نامه (مجوز) دارید؟ ما هم جواب می دهیم: نه! داشتیم از اینجا می گذشتیم گفتیم یك سری هم به مدرسه شما بزنیم.
بعد با احترام می گویند: شرمنده باید از آموزش و پرورش نامه داشته باشید. بلافاصله یكی از همكارها با موبایلش با آموزش و پرورش تماس می گیرد؛ اما از آن طرف خط یك نفر از آموزش و پرورشی ها آب پاكی را می ریزد روی دستمان و مجوز هم نمی دهد.
مسئولان مدرسه كه خونگرمی آنها مثل مردمان مهربان شهرشان معلوم است، دلشان نمی آید، همینطوری ما را به خارج از مدرسه هدایت كنند و با ابراز شرمندگی كه مجوزی برای مصاحبه نداریم می خواهند، ما (خبرنگاران ایرنا) را به بیرون از مدرسه هدایت كنند. من هم می بینم كه نمی توانیم از مدرسه بازدید داشته باشیم، به قول فریدون مشیری، «همه تن چشم شدم» چشمی به اطراف مدرسه می چرخانم بعد هم حدودا همه چیز دستگیرم شد. اصلا لازم نیست مجوز بگیریم با همان نگاه اول یك چیزهایی دستمان می آید.
چند دانش آموز پسر، رها شده اند توی حیاط مدرسه. پانزده، بیست نفری هستند. برخی زیر سایه دیوار و برخی هم گرد ما جمع شده اند و با تعجب ما را نگاه می كنند و ما هم آنها را.مثلا زنگ، زنگ ورزش است و نوبه جنب و جوش بچه ها، اما تنها چیزی كه نمی بینی همان جنب و جوش و ورجه ورجه كردن آنها.
آقا معلمی هم پیش بچه ها است. گاهی به آنها امر و نهی می كند و نهیب می زند كه مبادا با تجمع خود گرد مهمانان ناخوانده (ما خبرنگاران ایرنا) مزاحمتی احداث كنند و هی تلاش می كند تا متفرقشان كنند، اما زورش به این شمار بچه شیطان نمی رسد و دوباره آنها آقا معلم را از پشت سر، دور می زنند و از یك طرف دیگر دور ما را می گیرند.
آقا معلم با آن سوت بند مشكی كه به گردن آویخته و آن كفش كتانی كه به پا كرده است، معلوم است معلم ورزش بچه هاست. اما چرا بچه ها تنها كاری كه نمی كنند همان ورزش كردن است!؟
- بچه ها چرا ورزش نمی كنند؟!
- توپشان پاره شده.
- به كجا خورده؟
- به میله های آن طرف حیاط
میله های رنگ رنگی، آن طرف حیاط به چشم می خورد با سرهای تیز كه تا بحال چند بار توپ بچه ها با به هدف خوردن به این میله ها غیر قابل استفاده شده است و آنوقت می ماند یك زنگ ورزش و یك توپ پاره و بچه هایی بی تحرك و خدا می داند چه وقت مدرسه یك توپ جدید بخرد با این بودجه هنگفتی كه دارد!
آقا معلم می گوید: تا بحال چند بار توپ بچه ها خورده به این میله ها و پاره شده است و آنها در زنگ ورزش بیكار مانده اند. گاهی اوقات هم شوت آنها به توپ آنقدر بلند میگردد كه به آن طرف دیوار -خیابان - می افتد كه دیگر هیچ، باید فاتحه توپ را خواند چونكه به محض اینكه به خیابان پرتاب شود تا بیاییم در مدرسه را باز نماییم و توپ را بیاوریم، توپ، غیبش می زند چون بلافاصله می برند.
- خب می توانید ورزش های دیگری به بچه ها بدهید.
- مگر می توانند؟ با كدام بنیه خانم! بچه ای كه می دانم نان هم نخورده و با معده خالی آمده است مدرسه، چطوری میگردد از او انتظارداشت بدود یا ورزش كند؟! رنگ های زرد اینها را نمی بینید. تا الان چند بار بچه ها، هنگام ورزش كردن، قندشان افت كرده و غش كرده اند. من كه جرات نمی كنم بگویم ورزش كنند. اگر كسی خدای ناكرده غش كرد یا اتفاق بدی برایش افتاد گریبان من را می گیرند.
آقا معلم راست می گوید. اگر كمی دقت كنید، لب های سفید و رنگ پریده رخسار آنها را می بینی. آقا معلم راست می گوید اگر كمی دقت كنید، اندام نحیف آنها را می بینی كه نه شكمی دارند و نه پهلویی. اندامی بس نحیف می بینی عین نی قلیان كه انگاری به محض وزش نسیمی، پرت می شوند به گوشه ای.
آقا معلم راست می گوید كه بچه ها نان نخورده اند و چه انتظاری میگردد از آنها داشت كه از زنگ ورزش خود نه تنها به وجد بیایند كه صدای جیغ و فریادهای با نشاط آنها از آن طرف دیوار مدرسه هم شنیده شود.
پس این بچه ها حق دارند، زیر سایه دیوار بنشینند و ورزش نكنند كه اگر نای آنرا داشتند چه بسا همان آقا معلم شاید می توانست پدیده ای ورزشی از آنها را كشف و به جامعه ورزشی كشور معرفی نماید. مثل برخی دونده ها و قهرمانان آفریقایی كه به دنیا معرفی می گردند.
آقا معلم می گوید: یكی از نماینده های مجلس آمده بود از مدرسه ما دیدن می كرد به او گفتم؛ فقط به این بچه ها نان هم بدهید خیلی كمك كرده اید. اینها حتی نان ندارند بخورند.
بدن های لاغر، پوست رنگ پریده و زرد آن هم وقتی كه نان برای خوردن نیست از یك طرف و نتیجه یك تحقیق در كشور كه شاخص توده بدنی یا BMI دانش آموزان ایرانی از حالت طبیعی خارج شده است و 21 تا 22 درصد دانش آموزان ابتدایی الان چاق هستند یا اضافه وزن دارند از یك طرف.
جالب اینكه دكتر سید حسن هاشمی، وزیربهداشت، درمان و آموزش پزشكی فعالیت كم بدنی را مهم ترین معضل سلامت ایرانی ها بیان می كند.
نتیجه گیری اخلاقی اینكه از یك طرف سلامت گروهی از خوردن به خطر افتاده است و از سویی عده ای از نخوردن و از سر نداری و فقر از آن طرف بام می افتند و گرفتار سوء تغذیه ای شدید می شوند مثل دانش آموزان آقا معلم مدرسه ای كه زنگ ورزش آن یعنی بیكاری دانش آموز.
زمانی دكتر بهزاد دماری، مدیر گروه تحقیقاتی مولفه های اجتماعی سلامت مركز ملی تحقیقات سلامت اظهار داشته بود: سازمان ملل متحد در سال 2008 نقشه جهانی امنیت غذایی را منتشر و كشورها را در طیف بسیار پرخطر، پر خطر، با خطر متوسط و كم خطر تقسیم بندی كرد كه متاسفانه ایران در این تقسیم بندی در رده مناطق پر خطر از نظر امنیت غذایی به شمار می آید. این به این معنا است كه تمام هموطنان، دسترسی فیزیكی، اجتماعی و اقتصادی در تمام اوقات به غذای كافی، ایمن و مغذی برای داشتن یك زندگی سالم و فعال ندارند. یعنی اینكه برخی مناطق در كشورمان از وضعیت بسیار ناامن غذایی برخوردار می باشند.
دماری همین طور اظهار داشته بود: بر طبق نتایج مطالعه سمپات (سامانه ملی پایش امنیت غذا و تغذیه ایران) هفت استان كشور ازنظر امنیت غذا و تغذیه در وضعیت ناامن تا بسیار ناامن قرار دارند. بر طبق مطالعه ای كه وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشكی در سال 91 انجام داد، استان های هرمزگان، كهكیلویه و بویراحمد و باز سیستان و بلوچستان در طیف «بسیار ناامن غذایی» قرار دارند.
دماری تاكید می كند: شما تهران و چند شهر بزرگ را می بینید و فكر می كنید همه ایران، مثل همین شهر ها است. بروید ببینید استان های دیگر مثل سیستان و بلوچستان را آن وقت سوء تغذیه ها را می بییند كه چقدر هم زیاد است.
دلم نمی آید این مطلب را نگویم و بگذرم. اینكه برمبنای مطالعات انجام شده در وزارت بهداشت، تغذیه نامناسب از عوامل خطر برای مرگ زودرس ایرانیان 30 تا 70 ساله است.

** مدرسه چهار تكه ای
فقط بیكاری در زنگ ورزش، مشكل بچه های این مدرسه نیست. اگركسی از معماری و مهندسی عمران و نقشه برداری، چیزی هم نداند یك نگاه به مدرسه كه بیاندازد می فهمد كه مدرسه و بنای آن در هر چهار طرف، فرق می كند. یك طرف مدرسه، طاق هایی دیده میگردد از آجر كه معلوم است كلاس های آن با درهای آهنی و یك قفل بزرگ آویخته بر هر دری، قدیمی تر از 40 سال است
مدیر مدرسه كه اسمش را نمی گوید، اظهار می دارد: آغازین كلاس ها همین كلاس های قدیمی مدرسه است بعد، بنیاد بركت، چند كلاس دیگر اضافه می كند اما كافی نیست و پس از آن، كلاس های دیگری در قسمت دیگری از مدرسه ایجاد می شود و دوباره دیدیم كلاس كم آوردیم، رفتیم دو تا كانكس دیگر گرفتیم و الان در این كانكس ها بچه ها درس می خوانند.
دو كانكس، كلاس های حدود 50 نفری و بچه های معصومی كه فكر می كنند آمده ای برایشان كاری كنی و تو كاری نمی توانی برایشان انجام دهی مگر اینكه این گزارش، فتح بابی برای كودكان این بخش از مملكت شود.
یادت می افتد كه وضع گرمایش كلاس ها را هم سر سراغی بگیری. بعد می پرسی، كلاس ها چگونه گرم می شود؟ كه آقا مدیر جواب می دهد: از آن موقع كه چهار دانش آموز زاهدانی در آتش ناشی از بخاری نفتی سوختند تمام چراغ نفتی آتراها را برداشتیم و چراغ نفتی تیوست گذاشته ایم.
آقا مدیر راست می گفت وقتی از او اجازه می گیریم كه یك چراغ نفتی تیوست را ببینیم با منظره ای مواجه می شویم جالب. از ترسشان كه مبادا آتش بگیرد و آتش ول شود در تمام كلاس، چراغ را به دیوار با میله جوش داده اند كه محكم شود.
آدم حسرت و افسوس می خورد كه حتما دراین مملكت باید یك اتفاقی بیفتد و چند نفری جانشان را از دست بدهند تا كاری صورت گیرد، مثلا باید چهار كودك معصوم ابتدایی در آتش بسوزند تا چراغ نفتی ها را بردارند كه اسم بعضی از آنها آترا است.
درست است كه مجوز برای ورود به مدرسه نداریم اما هرآنچه كه باید می فهمیدیم، فهمیدیم. دستی برای دانش آموزان تكان می دهیم و از معلم های مدرسه خداحافظی می نماییم و می آییم بیرون.
دم در كه می رسیم یكی از مسئولان مدرسه (فرقی نمی كند ناظم یا مدیر) از زباله ها شكوه می كند و می گوید: اینجا سه روز به سه روز هم زباله های مدرسه را نمی برند باید چند بار با شهرداری تماس بگیریم تا بالاخره بیایند زباله ها را ببرند.

**خواستگار داری؟
راننده سفارش می كند كه محله از آنجائیكه ناامن است بهتر است پیاده نشویم. كنار دیوارها، معتادها و كارتن خواب ها خوابیده اند، سر هر كوی و برزنی عده ای هم هستند با چوبی بلند، زباله ها را دارند بهم می ریزند تا شاید از آنها چیزی پیدا كنند. یكی از آنها كاغذ اسنكی را تكان می دهد تا آنرا به كوله اش بریزد. دیگری دنبال قوطی های خالی و احیانا لقمه نانی برای خوردن. اما آیا اینجا لقمه نانی هم پیدا میگردد كه اگر باشد بچه های مدرسه اینقدر پریده رنگ نبودند.
مردها سر هر كوچه و خانه ای نشسته اند و گاهی هم مگسی می پرانند. برخی، قفسه هایی دو سه طبقه گذاشته اند مقابل درب خانه و آن قفسه ها را پر از مرغ كرده اند. مرغ ها هم بیخیال، كنار هم نشسته، بال های خودرا جمع كرده اند و از تنگی جا نمی توانند تكان بخورند درست عین كوچه مرغی مولوی تهران كه فرقش در این است كه اینجا فقط مرغ است و در كوچه مرغی، پرنده های دیگر هم به فروش می رسند كه الان جمعشان كرده اند.
قفسه های چند طبقه مرغ حدودا زیاد است. راننده می گوید: فروختن این مرغ ها در بیشتر مواقع بهانه است. بهانه ای برای فروختن مواد. مرغ و مواد فقط در «م» مشترك هستند اما می توانند چه همپوشانی هایی كه برای همدیگر داشته باشند.
در این محله بچه های قد و نیم قد می بینیم. بعضی از آنها آنقدركوچكند كه وقتی از خیابان می گذرند زیاد قابل شناسایی نیستند. باید خیلی مواظب بود. دختر بچه هایی هم هستند با لباس های بلند گل گلی و موهای برخی ژولیده و برخی هم شالی به سر دارند. سه دختر و یك پسر از زمینی خاكی به سمت ما می آیند. یكی از دخترها قدش بلند تر از دو دختر دیگر و پسر هم حدودا به قد دختر.
دخترك چادری با زمینه ای قهوه ای و گل های كرم رنگ به سركرده است كه بیشتر شبیه پارچه ای مخملین می ماند تا چادری. چقدر متین به نظر می آید و برعكس خیلی از ساكنان حاشیه شهر، پوستی سفید دارد با صورتی معصوم و در عین حال بسیار كمرو. وقتی نزدیك ما می رسند، لبخندی می زنند و می خواهند رد شوند كه بدمان نمی آید با آنها گپ كوتاهی بزنیم.
پسر ازقرار معلوم خواهر زاده دخترك و به نظر بزرگ تر است و بهتر از خاله كم سنش می تواند حرف بزند. حدس می زنیم كه ترك تحصیل كرده باشند كه درست است، اما پسر اظهار می دارد كه سوادی ندارد و تا بحال رنگ مدرسه را ندیده اما دخترك تا كلاس سوم خوانده است. آنقدر آهسته حرف می زند و ماخوذ به حیاست كه صدایش را نمی شنویم و مجبوریم كمی سر خودرا به سمت او خم نماییم تا بفهمیم چه می گوید.
-چند سال داری؟
-13 سال؟
-خواستگار هم داری؟
ایندفعه پسر، پیش دستی می كند و می گوید: دو تا
بعد رو به دختر می نماییم و می پرسیم: می خواهی به یكی از آنها بله بگویی؟
این دفعه هم پسر می پرد توی حرفمان و جواب می دهد: نه. ردش كردیم.
- چرا!؟
- بیكار بودند.
دخترك از خجالت 10 رنگ عوض می كند. هی رنگ برمی دارد و هی رنگ به صورت می زند. چشم هایش را به زمین خیره می كند و هیچ نمی گوید.
- بالاخره چی. لابد به یكی آره می گی!
می خندد و هیچ نمی گوید.
دخترك اگر امروز شوهر نكند، فردایی هم هست و احیانا بزودی باید به خانه بخت برود. حال چه خوب چه بد.
راننده می گوید: اینجا دختر را زود به شوهر می دهند تازه این دختر خوب خانه پدر مانده است چون 11، 12 ساله شوهرش می دهند.
دور می شوند و می روند و می مانی با این تجربه اندك از زندگی اگر به شوهرش دهند چگونه مادری می شود؟ خدا می داند باید چندین فرزند به دنیا آورد و یاد یكی از معلم های مدرسه می افتیم كه دقایقی پیش به ما می اظهار داشت: اینجا دانش آموزانی درس می خوانند كه 12 خواهر و برادر دارند آن هم از یك مادر!

** خانه بهداشت با جعبه كمك های اولیه خالی
سوار خودرو می شویم كه دوباره به گشت خود ادامه دهیم یك دفعه چشممان می خورد به یك تابلو كه روی آن نوشته شده است؛ «خانه بهداشت».
برویم ببینیم آنجا چه خبر است و چقدر خوب كه به خانه بهداشت سر زدیم آنهم سرزده.
فكر كردیم آنها هم مثل مدیر و معاون مدرسه، ردمان می كنند و می گویند مجوزندارید. اما این را نمی گویند. اصلا تمام كاركنان نظام سلامت از وزارت بهداشت گرفته تا همین خانه بهداشت در این چند سال كار خبرنگاری، همین طوری هستند و راحت می توان از آنها اطلاعات گرفت و آنها هم با دست و دلبازی اطلاعات را در اختیارت می گذارند.
خانه بهداشت، یك مراقب سلامت دارد، یك بهورز و یك سرایدار كه بزودی مدرك كاردانی اش می آید.
حلیمه ملكوتی، مراقب سلامت است با هفت هزار جمعیت تحت پوشش و شكوه از اینكه می مانند با این جمعیت زیاد شامل مادران حامله كه شمارشان كم نیست، میانسالان، كهنسالان و كودكان با پزشكی كه یك روز درهفته می آید چه كنند.
كارشان بیماریابی و ارجاع آنها به مراكز بهداشت است.ملكوتی از كم خونی شدید همه اهالی می گوید كه از خرد و كلان دچارش هستند آنهم به دلیل فقر شدید و لاغری شدید كه هم در مادران حامله است و هم در كودكان قد و نیم قدشان كه مصداق آنها همان بچه های مدرسه ای است كه به قول آن معلم ورزشی، نانی برای خوردن به زور گیرشان می آید.
ملكوتی به BMI (شاخص توده چربی) اشاره می كند كه كمتر از 18 است یعنی خیلی لاغر واینكه از برج هفت امسال به این منطقه منتقل شده است و اما از برج 9، تازه قطره های آهن را برای كودكان تحت پوشش این مركز آورده اند.
- یعنی تاكنون قطره آهن نداشته اید!
ملكوتی دفتر لیست دارویی خانه بهداشت را نشان داده است كه پر از ردیف های خالی است كه خیلی از قرص ها مثل قرص پیشگیری ازبارداری و همچنین مولتی ویتامین و قطره آهن از برج فروردین امسال به آنها داده نشده است.
كودكان بیچاره با این فقرغذایی كه دارند، حداقل قطره آهن می توانست تا حدودی به آنها كمك نماید. طفلانی كه خودشان با خواست خود به این دنیا نیامده اند. بچه هایی كه ناخواسته به این دنیا می آیند بدون هیچ امكاناتی. اگر یك روز تنهایشان بگذاری بدون شیر، می میرند، می میرند، می میرند. تمام بچه های دنیا یكجورند و اگر كسی مادر یا پدر باشد می فهمد این بچه ها چه می كشند وقتی كه گرسنه اند و دست های كوچكشان را مشت می كنند و گریه را سر می دهند. جیغ می كشند، كبود می شوند و شیر می خواهند.
ای انسان ها، باید حتما آتش به خیمه اتان بیفتد تا بفهمید این بچه ها گرسنه اند؟ باید جگرگوشه تان به این مصیبت گرفتار شود تا بفهمید گرسنگی این طفلان معصوم حاشیه شهر چیست؟ یعنی نمی فهمید؟
ملكوتی، مراقب سلامت این خانه بهداشت از آموزش بی فایده می گوید. چون كارش در كنار بیماریابی در منطقه، آموزش است. او اظهار می دارد: وقتی مردم از سوء تغذیه شدید رنج می برند، آموزش خودمراقبتی و بهداشت و طرح مشاركتی – حمایتی به چه درد می خورد. فرض كنید مردم درسلامت خود مشاركت كردند، وقتی حمایت نمی شوند و به آنها كمكی نمی گردد به چه دردی این مشاركت ها می خورد؟
او به سبد غذایی اشاره می كند كه حداقل از زمانی ( برج مهر امسال) كه آمده است خبری از كمك های غذایی در این منطقه نیست. این را شهناز شه بخش، بهورز خانه بهداشت هم تایید می كند. شه بخش از سال 89 در این مكان كار می كند و تا بحال یك دفعه رنگ سبد غذایی را حداقل برای مادران حامله ندیده است. در سبد غذایی، مرغ هست، گوشت قرمز هست، پنیر، شكر، برنج و حبوبات هم هست و دریغ ازیك بار اهدای سبد غذایی برای مادری كه می خواهد باز هم كودكی معصوم به این دنیای بی رحم بیاورد.
- سبد غذایی را باید از كجا به شما بدهند؟
- باید از مركز بهداشت بدهند. فقط مشكل سبد غذایی نیست كه اینجا فقط بیمار یابی می نماییم كار دیگری نمی توانیم برای مردم انجام دهیم. بروید جعبه كمك های اولیه را ببینید. بروید عكس بگیرید. خالی است.
ملكوتی راست می گوید: جعبه كمك های اولیه خالی خالی است. فقط یك جعبه «او.آر.اس» دیده میگردد كه مشخص نیست در آن پودر او آر اس هست یا خیر.
- اگر كسی از اهالی اتفاقی برایش بیفتد چه می كنید؟
- ای بابا ! ما حتی بتادین هم نداریم فقط یك سرم شستشو داریم و یك واكسن هاری.
- واكسن هاری!
این دفعه سرایدار خانه بهداشت هم وارد صحبت میگردد و می گوید: واكسن هاری را من تزریق می كنم. نمی دانید خانم! اینجا آنقدر مورد حیوان گزیدگی داریم كه خدا می داند. همین امروز لاشه یك گربه و سگ پیدا كردیم.
- الان جای لاشه ها را می دانید؟
- بله كه می دانم. خواستید با هم می رویم و لاشه ها را به شما نشان می دهم.
همكار عكاسمان به دنبال سرایدار راه می افتد تا از لاشه سگ عكس بگیرد اما گربه را پیدا نمی كنند چون شهرداری احیانا آنرا برده بود. عكاس، جلدی می رود، عكس می گیرد و می آید. به ما هم می گویند؛ نروید، بهتر است چون امن نیست. ما هم نمی رویم و منتظر همكار عكاسمان می مانیم.
از خانه بهداشت كه می آییم بیرون، پیرزن و پیرمردی فرتوت به خانه بهداشت می آیند. بیچاره ها وقتی خودرو ما را می بینند فكر می كنند، پزشك آمده است.
پیرمرد با آن چین و شكن های درشت روی صورتش و با كفش های كهنه كه از پاهایش بزرگ تر است می گوید: خیلی راه آمدیم. فكر كردیم خانم دكتر آمده است.
خانم ملكوتی به آنها می گوید: این دوستان، پزشك نیستند. بروید روز دیگری بیایید.
باز هم گشتمان را شروع می نماییم از صدر تا ذیل محله. یك خانه هایی هم می بینیم با نمای سیمانی و آجری اما یكی از این خانه ها خیلی نظرمان را جلب می كند. در این وانفسای فقر و بدبختی این حاشیه از شهر. روی دیوارهای این خانه درب داغان حفاظ های شاخ گوزنی به شكل سرنیزه می بینیم.جالبی این حفاظ ها از این جهت است كه حتما چیزی در این خانه هست كه چنین حفاظ هایی را از ترس سرقت تعبیه كرده اند.
راننده كه می گوید: خبرندارید اینجا چه می گذرد. شاید توی این خانه ای كه می بینید مواد و اسلحه باشد. اینجا در بیشتر خانه ها اسلحه هست. یك دفعه یك درگیری مسلحانه بین نیروی انتظامی و یكی از ساكنان این خانه ها صورت گرفت. طرف با آر پی جی به نیروی انتظامی شلیك كرده بود.
نمی دانستیم با شنیدن این سخنان، بخندیم یا گریه نماییم.
ای خدا! آر پی جی!
كمی پایین تر، فرماندهی نیروی انتظامی مستقر است. فكر می نماییم یك تیری در تاریكی بیاندازیم شاید فرمانده را دیدیم اما راهمان نمی دهند و فقط افسر نگهبان می گوید: اگر خواستید فلان منطقه را ببینید می توانیم اسكورتتان نماییم چون بهتر است تنها نروید.

**باز هم اعتیاد، بزرگترین مشكل حاشیه نشین ها
ژنده پوش های سیه چرده بابت آفتاب زیاد و آنچه كه استفاده می نمایند شامل سنتی و صنعتی. روی آجرها، سنگ و كلوخ و هر آنچه كه باشد می خوابند و هیچ از دنیا نمی فهمند. گاهی هم به خیریه ای در محل می روند تا غذایی گرم بگیرند و دوباره برمی گردند در سایه دیواری می نشینند كه شب را هم در آنجا بیتوته می كنند.
شهناز اربابی، مدیر عامل موسسه نواندیشان و یك فعال اجتماعی است كه سالها در مناطق حاشیه نشین شهر، فعالیت می كند. او می گوید: این معتادها و كارتن خواب ها یك وعده غذای گرم را از گرمخانه یا خیریه ای می گیرند اما ترجیح می دهند، غذایشان را خارج از خیریه بخورند.
چرای این كار معتادان متجاهر را اربابی اینگونه پاسخ می دهد: اینها برای این علت از خیریه می زنند بیرون؛ چونكه در خیریه، متادون هست و انواع روش های معالجه اعتیاد اما آنها نمی خواهند خدمات دیگر را بگیرند و فقط غذا را دریافت می كنند و ترجیح می دهند در همان عالم خود و زیر سایه دیوار بمانند.
فاطمه زیركی، مدیر عامل جمعیت مردم نهاد یاس نبی است. البته وی در محدوده ای دیگر از حاشیه شهر فعالیت می كند اما بعنوان كسی كه چندین سال در لطمه های حاشیه نشینی كار كرده است باز هم به مشكل تكراری اعتیاد اشاره می كند كه بزرگترین مشكل در محله های حاشیه شهر است.
زیركی به جوانی معتاد، متولد 65 اشاره می كند كه چند روز پیش به خاطر «اور دوز» از دنیا رفت. می اظهار داشت: نتوانستم برایش كاری كنم. من حاضر بودم برای او شغلی پیدا كنم، اما نشد.
معلوم است كه پس از اعتیاد، این بیكاری است كه به جان مردم حاشیه نشین افتاده است كه به دنبال آن فقر هم می آید. بعد هم سطح سواد پایین و مشكلات فرهنگی و نبود آموزش كافی و خیلی چیزهای دیگر.
آدم خسته میگردد از بس می شنود اعتیاد بزرگ ترین مشكل حاشیه نشین ها است اما واقعیت دارد. بیكاری، فقر، سوء تغذیه و سطح سواد پایین و یا حتی بی سواد هم واقعیت دارد.
و اینجا شیرآباد و همت آباد زاهدان است. یكی از مناطق حاشیه ای این شهر. محله های دیگرهم هست نمی رسیم به آنجا برویم. اینجا همان مدرسه ای را دارد كه با چراغ نفتی كلاس هایش گرم میگردد و دانش آموزانی دارد كه معلم ورزش آنها نمی تواند به راحتی آنها را وادار به ورزش كند چون امكان دارد قندشان افت كند و غش كنند.
اینجا همان جایی است كه دخترك 13 ساله در زمان حاضر 2 تا خواستگار دارد و اگر آنها را خانواده اش قبول نكردند بالاخره باید با یك نفر دیگر ازدواج كند. اینجا همان جایی است كه مادران حامله و كودكانشان به شدت سوء تغذیه و كمبود آهن و كم خونی دارند. اینجا همان جایی است كه در خانه بهداشت فقط واكسن هاری و سرم شستشو می بینی و بتازگی هم در ماه آذر یا برج 9 امسال مولتی ویتامین و قطره آهن آورده اند.بالاخره اینجا بخشی از ایران است.
لیلا خطیب زاده
پژوهشم ** 1776 ** ** 9923


1397/10/08
22:57:13
5.0 / 5
4662
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۹ بعلاوه ۲
کنکوری - konkoorist

کنکوری - konkoorist
konkoorist.ir - حقوق مادی و معنوی سایت كنكوری محفوظ است

كنكوری

آمادگی برای کنکور